اعصاب گهمالیده: دلم میسوزد. روی معدهام هی سوز میزند. به ذهنم رسید نفس عمیق بکشم اما سوزش را تشدید کرد؛ مثل وقتی که دستهای عرق کرده را فوت کرده باشی
ذهن مریض: ترس به معنیِ خراش دهندۀ کلمه!
اعصاب گهمالیده: یک شب که همه خوابند از خانه میزنم بیرون، پیداش میکنم، با دوایی، شپلسکی یا چیزی مسمومش میکنم؛ چندیدن بار از ما تحت بهش میکنم، سرش را با کارد کله پاچه کار مادر، میبرم. آنوقت میارمش اینجا کنار رودخانه وقتی که نیمۀ شب، آب سد را بستند، توی رودخانه را چال میکنم جسدش را بدون سر، پرت میکنم داخلش، بعد روی قبر را با کلوخ پر میکنم؛ تا وقتی آب سد را باز کردند و آب زمین را شست جسدش پیدا نشود.
ذهن مریض: سیگارت دارد پنبه سوز میشود، حالا به جای این هارت و پورت ها مراقب انگشتت باش! (کسی با پالتوی قرمز از جلوی رودخانه رد میشود).
اعصاب گهمالیده: خیال میکنی گه میخورم نه؟! خیال میکنی از من کاری بر نمیاد ها؟! فقط آن روز میشود فهمید. باید بگویم که برایت عجیب خواهد بود. حتی برای خودم وقتی تصورش میکنم عجیب است و دلهره آور؛ خون رگ های گردنم را گرم میکند پره های گوشم سرخ میشوند، اما بهرحال انجامش خواهم داد باید زنده بمانم تا ببینی!
ذهن مریض: آن طرف خیابان سگ دارد، یادت باشد از آنطرف به خانه نروی. حالم را بهم میزنی، با این خیال های کثیفت؛ آن وقت به من میگوید مریض!
اعصاب گهمالیده: یک روز صبح از خواب بیدار میشوم، سوزن خیاطی مادر را کش میروم و فرو میکنم توی گلوی این خروس بیمحل. ران و تخم هایشان را که آنها میخورند؛ فقط سرو صدایشان مال ماست. دیشب خواب میدیدم توی حیاط ایستاده ام با یک تفنگ قلدر شکاری توی دستم، به صاحبخانه و شوهرش شلیک میکنم.
ذهن مریض: تو مرد بودی دو قدم تا سرکوچه میرفتی، شاید میفهمیدی که دو سال است خانۀ حاجیشهربانو را سالن بیلیارد کردهاند. زندگی حقیرت بین مرغ ها و حیاط و اتاقت میگذرد. (دستش را از جیبش در میآورد و به حالت تفکر بر چانهاش فشار میدهد).
اعصاب گهمالیده: حالا که فکر میکنم، میبینم من قبل از اینکه گرفتار تثلیث مرغ ها و حیاط و اتاق بشوم، چندان مودب به معاشرتی هم نبودم. کمتر به یاد می آورم لباسهایم را خودم خریده باشم. یا توی بازارها پیِ مارک کفش و کیف بگردم. حتی در طول تمام عمرم، خودم مسواک و حولهام را نخریدهام. حالا میفهمم که این فوران، گدازه هایش در کجای من میسوخته.
اعصاب گهمالیده: دستم به سوراخ ته تشط نمیرسد وگرنه مشتم را توش فرو میکردم و راه آزادی این همه گه را که بوش خفهم کرده باز میکردم. پیشانیم عرق میریزد و شرمم میآید که به صورتم دست بزنم هووف چقدر سخت است توی بهار مبال رفتن!
ذهن مریض: به جای اینهمه عرزدن، کاری بکن که درخور یک انسان گلهمند باشد.
اعصاب گهمالیده: چه کار؟ تو بگو.
ذهن مریض: اول اینکه کارت را اینجا تمام کن. میدانم دشوار است اما در نهایت که باید انجام شود! دوم، موقع خلاص شدن شیر آب را تا گردن باز بگذار. سوم، هرچه آب توی آفتابه هست خالی کن و پرتش کن لای نشیمن مبال. و در آخر جای کثافت کاری ات را تمیز نکرده رها کن. فقط کسی که بعد از تو قصد ریدن توی این توالت را میکند، میفهمد که من چه میگویم!
اعصاب گهمالیده: (یک سوسک قرمز بزرگ از زیر طاق سنگ توالت توی آب گودیاش میافتد، و دست و پان سعی میکند از آن بیرون بیاید). همم! با اینکه همیشه درست نمیگویی اما به ناچار این دفعه باید به طریق تو برینم.
ذهن مریض: برو دستت را بکن توی شلوارت که از پنجره حیاط آویزان است، یک پنجهزاری دربیاور و بدو پی سیگار خریدن. این خاله زنک بازی ها به تو نیامده، اینجا خستهکننده تر از هرجای دیگری برای توست!
اعصاب گهمالیده: کاش همه چیز به حرف بود و تلقین معانی کلمات به هم. آنوقت دیگر نیاز نبود چیزی به فعل بیانجامد، یا خوانده میشد یا گفته. به همین راحتی. ولی حالا که اینطور نیست، مسائل همیشه درون تو نمیگذرد گاهی احترام هست که جلوت را میگیرد گاهی احساس شعور، گاهی هم عشق و علاقه.
ذهن مریض: خب تو که از این تثلیث مشمئزکننده هیچکدام را نداری. آنوقت چطور مانعت میشوند؟ (ننه خانم داد میزند و درب دیگ را برهم میکوبد، چادر گلدارش را جمع میکند و زمزمهکنان داخل خانه میشود)
اعصاب گهمالیده: مشکل تو این است، البته به نوعی من هم بهش دچارم. اینکه هیچوقت از آنچه میگویی تصوری نداری؛ تنها نظمی از جملات را به تو املا کردهاند که طوطی وار از تو بیرون میریزد. که در این حیث و بیث من هم بیتقصیر نیستم. به همین دلیل اصلا نمیشود به تو فهماند که چرا اینجا را ترک نمیکنم تا پی سیگار خریدن بروم.
اعصاب گهمالیده: مثل همیشه آخر شبها او خرناس میکشد و من سیگارم را توی قوطی قهوه خاموش میکنم.امروز فهمیدم که این انتخاب من است؛ هر بار انتخابش میکنم (پشت پا زدن به هر موقعیت مطلوب برای رهایی از این گهدانی). اصلا نمیدانم که ذهن مریضم را چه میشود!از در و دیوار اتاقم سوسک، بالا میلولد و پایین می افتد.(صدای خندۀ پیر مردی از پنجره میآید)
اعصاب گهمالیده: (سوسکها روی میز راه میروند) من چه هستم؟
ذهن مریض: یک قطره اسپرم خوش شانس که هجده و اندی سال است دست و پا درآورده.
ذهن مریض: مدام توی من به آیندهی فلان بازیگر فرانسوی یا کارگردان قرمساق یونانی می اندیشی؛ یکبار شده به کشتن یا به ح.م فکر کنی؟ به اینکه چطور فجیعانه سرش را با چاقوی زنجان مادرت ببُری؟
اعصاب گهمالیده: تو باشی، جوان باشی، پر از آب و خون گرم باشی، عطش داشته باشی، باز هم به قتل کسی فکر میکنی؟ این بیرون که تو حتی وجود نداری، مردم به چیز های عادی تری فکر میکنند. (مادر کلید می اندازد و از راهر کفش درنیاورده میآید توی هال).
ذهن مریض: من باشم، لااقل به اینکه موقع عشقبازی با لئا سدو گریهام بگیرد بهتر است یا نه فکر نمیکنم. پاک عقلت را باختهای احمق! فقط منم که برایت ماندهام که این هم موقتی و یکبار مصرف است.
توی یک بار نشسته است و یک بند مونولوگ میگوید؛ البته دیالوگی است که یک طرفه مینمایاند، چرا که فقط پاسخ دیالوگ های گوریل را میخوانیم که کاراکتر اصلی و پر حرف قصه به زبان می آورد. با اینکه کتاب چاپ نودو هفت است ولی جلد کهنه و رنگ و رو رفتهای دارد. و بوی کاغذ نازک و ارزانش توی ذوق میزند. البته خیلی از حرف های آن مرد را بیاد نمیاورم، سرم اندازهی یک سال چای نخوردن درد میکرد و بشدت بیخوابی کشیده بودم؛ با همه اینها سقوط از کامو، شاید کتابی باشد که امروز دوباره بخوانم!
امروز *عامه پسند را میخواندم؛ مردک از گلگرها هم دیوانه تر است! آمریکایی
الکلیِ پیر خرفتِ گوش چرکی. خیلی مرا میخنداند و البته به هیجان می آورد از
آن بوف کورِ عقیم سرد و ماتم زده خیلی بهتر است (امروز دوباره بوف کور را
خریدم). سرم خیلی درد میکند باید بخاطر سیگار ها باشد از سر شب تا حالا
مدام بهشان پک میزنم!
* اثر بوکوفسکی
درباره این سایت